مادر، ای هستی وجودم، ای غمخوارم، ای امید زندگی ام در سختی هایم، ای آرامش دردهایم، ای آسودگی من در سختی ها، ای نگهدار عهد و پیمانم، ای راهنمای خردم، ای خندان بر گهواره ام، ای گریان بر گورم، مادر چقدر تو شیرینی، مادر هرگاه نزدیکان، مرا ترک می کنند تو در کنارم هستی و هرگاه دوستان دور می شوند تو دور نمی شوی، اگر زندگی بر من سخت گرفت تو با منی، ای تسکین دهنده درد و رنجم، تو چقدر پاکی ای مادر.

بر بستر دردها مرا زائیدی وبا دستان رنجور مرا پروراندی، با چشمان خسته بر گهواره ام نشستی و مرا با سینه ای پردرد در آغوش گرفتی سپس بزرگ شدم و فراموش کردم و از روزگار و ایام زندگی با تو دور شدم، هم چنین مادر بودنت و صله رحم را فراموش کردم و خون خویش را کم ارزش شمردم وچقدر نافرمان بودم وتو چقدر با وفا بودی ای مادر.

من ازتو پنهان شدم ای مادر، چهره خندان تو و نشانه های پرمهر و محبتت از جلو چشمانم نا پدید شد و از مهر و محبت و سخنان مهر انگیزت به دور ماندم و غم های زندگی با سر و صدای هول انگیزش بر سرم انبوه گشت، فکرمرا پریشان ساخت و دلم را به لرزه درآورد ودردها مرا به هر سویی کشاندند، امواج رنج و بدبختی ها مرا به همدیگر کوبیدند و در امواج انبوه درد و رنج فرو رفتم غرق در امواج خروشان و امواج تاریکی قرار گرفتم،با چشمانی که پرده ترس آنها را پوشانده بود نگاه کردم از ژرفای ناامیدی در آن حالت ترس و اضطراب چهره لطیف و خندان تو را دیدم که از دور بر من لبخند می زند، از دور در حالت غربت و تنهایی گریستم و گریستم و فریاد زدم ای مادر.

آه چقدر غربت سخت است، چقدر تلخ است تنهایی،از دوری و غریبی بیزارم ای مادر. دلم آرزوی گذشته آرام را دارد از گام زدن در میان قصرهای عظیم و ساختمان های بر افراشته متنفرم،دلم آرزوی کلبه کوچک تنهایی خودمان را داردو آرزو می کنم بوی تو را مادر که از آن پیراهن کهنه ات برمی خیزد و می وزد،از جهان و شلوغی شهرها بیزارم. در زندگی جز تو کسی برایم نمانده است ای مادر.

در شب وقتی به رختخواب خشن و سخت می روم به یاد دستان نرم و لطیف تو می افتم و در شب وقتی که افکارم با امواج رویاها و خوابها می آمیزد،صدای گا مهای کوچک تو را احساس می کنم که پیرامون رختخوابم قدم می زنی و صدایم می کنی و در صبحگاهان چشمانم را می گشایم که تو را ببینم اما جز دیوارهای سیاه کلبه ام چیزی نمی بینم، گوشهایم را به صدای تو می سپارم اما جز صدای غریبان چیزی نمی شنوم. در روز که در خیابان ها راه می روم آن طرف و این طرف در بین زنان به سراغ تو می گردم و از آنها می پرسم ای خانم ها مادرم را ندیده اید؟

توله سگها در آغوش مادرشان می آرامند و جوجه ها در زیر بالهای مادرهایشان می خوابند و شاخه های درختان با مادرانشان هم آغوش هستند ومن تنها به دور از تو و مشتاق تو هستم.

ای مادر هرزمان ازدنیا رفتم و هر زمان درد دوری تو مرا کُشت و هر زمان آرزوهایم در این سرزمین سخت و غریب مدفون شد، پس در هنگام غروب و درنزدیک جنگل بلوط بنشین و گوش کن، آنجا روحم آمیخته با نسیم جنگل وبا درخت هایش به آرامی می خواند و زمزمه می کند، ای مادر، ای مادر، ای مادر.